السلام عليك يا صاحب الزمان.السلام عليك يا اباعبدالله...سلام دوستم!شعر جالبي بود.هنوز صداي مولاي عاشورا در گوش زمان طنين انداز شده: پس همراه با عزم رحيل كند كه من چون صبح شود به راه خواهم افتاد . ان شاءالله .» صبح شد و بانگ الرحيل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاريخ شد. خدايا ، چگونه ممكن است كه تو اين باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشي كه در شب هشتم ذي الحجه سال شصتم هجري مخاطب امام بوده اند ، و ديگران را از اين دعوت محروم خواسته باشي ؟ آنان را مي گويم كه عرصه حياتشان عصري ديگر از تاريخ كره ارض است . هيهات ما ذلك الظن بك ـ ما را از فضل تو گمان ديگري است . پس چه جاي ترديد؟ راهي كه آن قافله عشق پاي در آن نهاد راه تاريخ است و آن بانگ الرحيل هر صبح در همه جا بر مي خيزد. واگر نه ، اين راحلان قافله عشق ، بعد از هزار و سيصد چهل و چند سال به كدام دعوت است كه لبيك گفته اند ؟
من نظر نمي خواهم. من تحسين نمي خواهم. من انتقاد نمي خواهم. اگر بدم و يا خوبم فقط برايم دعا كنيد...فقط دعا كنيد...فقط دعا كنيد...من هم براي شما دعا كردم. صاحب الزمان و سيدالشهدا را مگر كنار هم نمي بيني كه منتظر ما هستند ومنتظر امضاي خونين ما؟؟ پس بيا و امضا كن. شايد ديگر فرصتي براي امضاء پيش نيايد...شايد...شايد...يازهرا...